سورنا قبادی ارفعیسورنا قبادی ارفعی، تا این لحظه: 20 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

سورنا وروجک و بلا

یک روز با رادمهر...

امروز 14آذر وبه خاطر آلودگی هوا مدارس تهران تعطیل شدند واین بهانه ای شد تا دوست عزیزم رادمهر کیانفربیاد خونمون ودو تایی یه روز خوب داشته باشیم.رادمهر عزیزم زحمت کشید ویه کیک تولد هم برام هدیه آورد....متشکرم دوست مهربونم واز با تو بودن خیلی خوشحالم....   ...
14 آذر 1391

تولدت مبارک(9سالگی)

                   تقدیم به سورنا گلم  تو اولین گل باغ زندگی من وبابایی هستی  گلپسر ناز ما مان  عاشقانه دوستت دارم و نهمین سالروز تولدت را بهت تبریک   میگم. سورنا جون ١٢٠ساله بشی ان شا الله .........                                                 برا ی کادوی تولدت...
14 آذر 1391

26-فوتسال وسورنا

بابا محمد طبق قولی که بهم داده بود برا تابستون فوتسال ثبت نام کرد کجا؟ باشگاه وحدت ومنم که شیفته فوتبال هستم خوب چسبیدم به بازی وتمرین وعلا قه خاصی هم به آقای مهاجری مربی ام پیدا کردم ...البته سروش هم بود. آخر تابستون هم یه جشن برامون گرفتند که خیلی خوش گذشت،تازه مامان واهورا هم اومده بودند.. اینم چند تا عکس از جشن: آقای حازمی سرپرست باشگاه     خدایا من از تو دولت نمی خواهم مطاع دنیا وشوکت نمی خواهم فقط به لطف بیکرانت به من عطا کن آرامش خاطر ای خالق قادر .............................................................پای...
2 آبان 1391

25-بازم تابستون اومد....

بازم تابستون اومد                آفتاب رو ایون اومد سلام ،سلام گرم منو از گرمی تابستون وشیرینیه بازی ها وهندونه هاش پذیرا باشید. بعد از تعطیلی مدارس وبه دنیا آمدن اهورا ،بهترین چیز برایم فوتسال بود،هفته ای ٢بار با سروش میرفتیم باشگاه وخیلی هم با حال بود... گام بعدی رفتن به ارفعده وبازی وتفریح وفوتبال وآب بازی با دوستای خودم:پرهام -روهام-شنتیا-کارن-کیارش...بود سورنا کیارش وکارن در کنار حوضچه آب داخل حیاط امامزاده سام ولام... قسمت خوشمزه ی تابستون هم اجلاس سران کشورها بو...
24 مهر 1391

24-خداحافظ دایجونی....

قصه از اونجا شروع شد که دایجون نیما اراده کرد ازدواج کنه، کی؟موقعی که اهورا به دنیا اومده بود وهمه حواسها و وقتها صرف بهبودی اهورا می شد.. .خلاصه من با خوشحالی تمام در جشن نامزدی شرکت کردم وتازه کلی کیک هم خوردم... دایجون مبارکت باشه...به پای هم پیر شین وخوشبخت زندگی کنین... ولی نمیدونستم که کیک خوردن همانا وبای بای همانا... خوشمزه است.. بفرمایین//// اینجا هم 1ساعت قبل از عقد دایجونه که من غزل خداحافظی رو خوندم....و متوجه شدم که دیگه آخر خطم...دوستت دارم.. اینم یه عکس 5نفره ی مردونه...زندایی جون دایجون رو به دستت سپردم ..مواظبش باش...   فکر نکنی من دست از تلاش بر میدارم نه...بلکه میرم ودوستای جدید می...
24 مهر 1391

23-با تاخیر اومدم اما بایه فرشته آسمونی اومدم...

سلام ،سلامی به مهربونی آفتاب وبه لطافت باران بهاری...آری از بهار می گویم از بهاری که خداوند مهربون یه هدیه از آسمون برام فرستاد،یه هدیه بزرگ بزرگ ولی کوچولو......یه داداشی خوشگل ومهربون،ما بهش میگیم: اهورا نفس ما وخیلی هم دوستش داریم. و از همه ی دوستای گلم بخاطر این تاخیر از بهار تا پاییز معذرت میخوام... به خدا قول میدم از این به بعد هفته ای 2بار به هموتون سر بزنم....حالا می خوام چند تا عکس از اهورا رو پرده برداری کنم:   اولین لحظه ای که تورو دیدم هم خوشحال شدم هم تعجب کردم... وقتی بخام مهربون باشم... عاشقتم فسقلی... و دوست دارم بغلت کنم اما مامان نمیزاره...به همینش هم قانعم...
10 مهر 1391

22-یه چیزی پیدا کردم...

مامان سحر داشت عکساهای توکامپیوتر رو مرتب میکرد که به یه عکس جالب رسید...موضوع بر میگرده به 3سالگی من .یه تصویر از خمیر بازی... مامانی میگه :همیشه کاردستی هام تو این سبک بوده... مامانی خیلی دوستت دارم که خیلی از خاطرات رو برام حفظ کردی ...دوستت دارم مامان جون... حالا به نظر شما دوستای گلم این تصویر چه موجودیه؟ منتظر جواب سوالم هستم! با سلام خدمت همه یدوستای گلم ...از نظراتون متشکرم  راستیتش مامانم هم نمیدونه که جواب سوال چیه؟اما خودم حدث میزنم:           مسدر مارمولک بنفش ...
10 مهر 1391

21_وقتی مامان سحر سایه منو دید

سورنا جون امروز داشتم وب یکی از دوستات رو بازدید میکردم که این تصویر رو دیدم یهو میخکوب شدم... خیلی شباهت به شما داره مامانی...موهاش نیمرخش ودستای تپلش واون کت پوشیدنش.... دوست دارم از مدرسه که اومدی نظر خودت رو بهم بگی مامان جون! عشق منی پسر گلم... دیگه یه جا بند نمیشی تا سیر سیر نگات کنم ،ولی وقتی مدرسه ای ومن اینجا منتظرتم... چشامو میبندم وبه تو فکر میکنم که داری روز به روز بزرگتر میشی وعاقل تر...خدا رو ستایش میکنم که تورو بهمون داده ووقتی در کنارم هستی به وجودت افتخار می کنم وبه تو میبالم...                     &n...
13 ارديبهشت 1391

20_جمعه ای زیبا (دارآباد)

نوشته ی مامان سحر: به پاکیزه گی نگاه تو وبه صمیمیت چشمانت...همیشه این نگاه زیبای توست که زندگی را صد چندان برایم زیبا می کند،هنگامی که لحظه در چشمانت غوطه ور از عشق میشود ومیخواهد ببارد... پسر مامان دوستت دارم... آخر هفته رفته بودیم دارآباد خیلی خوش گذشت...       اینجا خیلی دلم درد میکنه...بابایی هم گیر داده ازم عکس بندازه...دیگه دارم عصبانی میشم... ...
9 ارديبهشت 1391