24-خداحافظ دایجونی....
قصه از اونجا شروع شد که دایجون نیما اراده کرد ازدواج کنه، کی؟موقعی که اهورا به دنیا اومده بود وهمه حواسها و وقتها صرف بهبودی اهورا می شد...خلاصه من با خوشحالی تمام در جشن نامزدی شرکت کردم وتازه کلی کیک هم خوردم...دایجون مبارکت باشه...به پای هم پیر شین وخوشبخت زندگی کنین...
ولی نمیدونستم که کیک خوردن همانا وبای بای همانا...خوشمزه است.. بفرمایین////
اینجا هم 1ساعت قبل از عقد دایجونه که من غزل خداحافظی رو خوندم....و متوجه شدم که دیگه آخر خطم...دوستت دارم..
اینم یه عکس 5نفره ی مردونه...زندایی جون دایجون رو به دستت سپردم ..مواظبش باش...
فکر نکنی من دست از تلاش بر میدارم نه...بلکه میرم ودوستای جدید میگیرم...(پرهام وروهام)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی